روزی سیم کارت تلفونم مشکل پیدا کرده بود و به طرف شهر نو میرفتم، در مسیر راهم به جوانی سر خوردم که باعث شد این مطلب را بنویسم و صدایش را به گوش رئیس جمهور و تمام بزرگان سیاسی و اقتصادی کشور برسانم.
وقتی که از چهارراهی سابقه تایمنی به طرف شهر نو کابل سوار بر بایسکل در حرکت بودم جوانی را متوجه شدم که در سرچوک کاریگری با چهره مایوس نشسته است.
چهره متین و لباس کهنهاش باعث شد که با دقت به طرفش ببینم.
در آن اثنا چوک راه بندان شد و من بایسکلم را گوشه کرده و پیاده شدم. جوان هم با دیدن من متوجه شده و به طرفم حرکت کرد. در این فکر که شاید من کارگر نیاز داشته باشم.
نزدیکم آمد و گفت که برادر کارگر نیاز داشتی؟ و منهم از این که او را با خیرهشدن به سویش سرگردان کرده بودم ازش معذرت خواهی کرده و گفتم نه لالا جان ولی چطور است کاروبار؟ به من نزدیکترشده گفت که همین قرنتین بخاطر کرونا کاروبار سرچوک را هم از ما گرفته است.
دیدم چوک راه بندانش طولانی شد، و او به طرفم اشاره کرد که این طرفتر بیا و خوب بایسکلت را گوشه کن که خدای نکرده کدام موتر نزند، راستش مهربانی این جوان مرا وادار کرد که بیشتر ازش در مورد کاروبار سر چوک بپرسم.
به طرف چهرهاش که دو باره بادقت دیدم انسان مهربانی به نظر میآمد، روی پرپشم و ریش دراز داشت. ازش پرسیدم وطندار از کدام ولایت افغانستان هستی؟
با لبخند و مهربانی بریم گفت که از بغلان مرکزی. از لهجه صحبتش کمی فهمیدم که فارسی وان نیست، به طرفش لبخند زدم و به طوری شوخی گونه گفتم که وطندار شما کجا و کابل کجا، آیا در بغلان کاروبار خوب نیست که به کابل به خاطر کارگری آمدی؟
گفت چرا کار هست مخصوصاً کشاورزی ولی جنگ است و طالبان نمیگذارد. کلمه ناامنی را که بر زبان آورد خیلی ناراحت شدم. او در واقع دستش را روی یکی از زخمهای بزرگ کشور ما گذاشته بود، که صدها و هزاران جوان این مملکت بخاطر ناامنی این گونه با بیکاری و مشقت دست و پنجه نرم میکنند. کمی در فکر رفتم و او مرا با لبخند و شوخی گونه گفت برو لالا که از کارت پس نمانی اینجا جای فکر نیست، ما خو بیازو در همینجا هستیم تا که کار گیرمان بیاید. بریش گفتم که وطندار اگر برایت مشکل نباشد کمی گوشهتر رفته و از کاروبار سرچوک و از ناامنیهای بغلان بیشتر بریم قصه کن. گفت چه میکنی لالا هرچه بیشتر قصه کنیم بیشتر جگرخون میشوی و وقتت هم ضایع میشود. گفتم نه وطندار میخواهم بیشتر ازت بشنویم و امروز کار بخصوصی ندارم. قبول کرد و آنطرفتر رفته و نشستیم. در همین اثنا راهبندان باز شد موترها کم کم به حرکت شدند، آن طرف سرک یک موتر بخاطر کارگر آمده بود و کارگران نیز دوان دوان به او طرف تیر میشدند، که یک موتر شیشه سیاه محکم بریک گرفت و نزدیک بود که یک کار گر را بزند.
دریور آن موتر شیشهاش را پایین کرد و خوب با صدای بلند و عصبانیت آن کارگر را فحش داد.
می گفت کور هستی که موتر ره نمیبینی و اینطوری میدوی، کار گفته…. میدهی، حالا زده بودمت هم خودت بدبخت میشدی و هم مه. او کارگر از ترس اینکه تفنگداران آن موتر که در تعقیبش بود هیچ حرف نزد و ترسیده بود. دیدن آن صحنه خیلی برایم سخت تمام شد. همان مثال معروف یادم آمد، که سوار از حال پیاده خبر نیست، و سیر از حال گرسنه. در همین فکر فرو رفته بودم که او جوان مرا گفت ناراحت شدی از دیدن این صحنه؟ بریش گفتم واقعاً ناراحت کننده نبود؟
گفت بلی و خیلی، ولی او موتروان شیشه سیاه چه میداند که این کارگر چند روز است که کار گیرش نیامده و دست خالی به خانه میرود. گفت مثلا من دیروز که سر جوک آمدم کار گیر نیاوردم، در صورتی که در خانه هم روغن و آرد خلاص کردیم، میگفت مه او کارگره خوب درک میکنم.
می گفت وقتی که دیروز دست خالی به طرف خانه رفتم خیلی سرم سخت خورد، مخصوصا وقتی که درب حولیام را میزدم عرق سردی سراغم آمد و به دلم گفتم که چطوری و با دست خالی به خانهات میروی و در پیش زن و بچهات چه جواب داری. بازهم خودم را دلداری کردم و به دلم گفتم که خدا مهربان است و شاید که فردا کار گیر بیاید. برایم میگفت که در همان اثنا بود که خانمم در حوالی را باز کرد و با لبخند بریم گفت که کار گیرت نیامد؟ مایوسآنه بریش گفتم نه متاسفانه، خانمم مرا دلداری کرده و گفت که خدا مهربان است و تو نگران نباش، ولی بار دوم طرف چهره خانمم دیدم که او هم نگران است ولی میخواهد که برویش نیاورد، چونکه هردوی ما میفهمیدیم که اگر تا چند روزی دیگر کار گیر نیاید اولادهای ما گرسنه میماند.
داخل حویلی شدم و بعد از اینکه دست و پایم را شستم داخل اتاقم رفتیم که طفلهایم سر دسترخان نشسته و چای صبح میخورد، بعد خانمم به طرفم اشاره کرده و گفت که نزد دسترخان بنشین و چای صبح بخوریم. بریش گفتم من سیرم و فقط یک گیلاس چای بریم بریز، راستش در حقیقت از شرمندگی اینکه دست خالی به خانه رفته بودم سیر شده بودم.
قصههای آن جوان بریم جالب و سوزناک بود. در فکر فرو رفتم و از خودم سوالهای کردم که کشور ما به کدام سمت روان است؟
و این بیچارگی مردم تا کی ادامه خواهد داشت؟
آیا هموطنان و مخصوصا جوانان کشور ما در وضعیتی قرار گرفته که به جای درس و تحصیل به فکر شکمشان باشد؟
چندین چرا و سوالها در ذهنم میگذشت که او جوان مرا گفت در فکر رفتی و به نظرم که با این قصههای تلخی زندگیام شما را خیلی نا راحت کردم.
برایم گفت، باش که یک قصه دیروزم را برید کنم.
از چرت پریدم گفتم خو خو درست قصه کن وطن دار.
برایم گفت که دیروز آنطرف نشسته بودم که جوانی را دیدم که بازوانش را خال کوبی کرده بود و از اینجا میگذشت وقتی که با دقت به طرفش دیدم سرش بد خورده و به نزدیم آمد و مرا گفت که قرضدارت هستم که اینطوری به طرفم میبینی.
گفتم که منظوری بدی نداشتم ، فقط برای بار اول بود که چنین بازوهای خال کوبی شده را دیدهام،
گفت غلط میکنی که چنین میبینی .
مرا لت و کوب کرد و دیگر کارگران به یک زحمت مرا از گیر او نو جوان مغرور خلاص کرد.
برایم گفت میفهمی رفیق خیلی به من سخت گذشت .
چونکه در بغلان طالبان خیلی ازمن خواست که طالب شوم و به قول خود آنها به گروه مجاهدین بپیوندم، ولی من نخواستم که با آنها رفته قاتل شوم، و مهره کشورهای همسایه شده و کشور خودمانه با دست خودمان خراب کنیم. باخودم فکر کردم و خانوادهام را گرفته آمدم کابل و حالا کارگری میکنم، حد اقل با کارگریام به آبادانی وطنم سهم میگیرم.
خیر است که اینطور موترداران شیشه سیاه و یا اینطور جوانان مغرور و جاهل کشورم مرا فحش داده و لت کوب کنند.
دیگر اینکه برایم گفت که بلی حتا صاحب کاران از مجبوریت کارگران سوءاستفاده کرده معاش کارگر را پایین آورده و ساعتکاری را بالاه بردهاند.
معاش یک کارگر قبلا بود۵۰۰ الی ۴۰۰ افغانی
ولی حالا ۳۰۰ صد الی ۳۵۰ افغانی کردند.
ساعت کاری از هشت الی چهار دیگر بود حالا کردند از شش صبح الی شش دیگر. یعنی دو ساعت کار بیشتر میکنیم و صد افغانی معاش ما را کمتر میدهند.
من هم دل داریش کردم و گفتم که خدا مهربان است این سختیها روزی آسودگیهایی خواد داشت. سرگرم قصه بودیم که یک شخصی صدا کرد او بچه کار نمیری؟ به جای او مه گفتم چرا میرود این وطندار ما، صبر کو میایه. ازم تشکری کرده و به طرف کار رفت، من از این که او سرکار رفت خوش شدم ولی از قصههای تلخی زندگیاش خیلی غمگین.
حسین بشردوست