- نویسنده: آنری گریگوُریان
ده سالی میشود که من دارم با این زن زندهگی میکنم؛ ولی هنوز هم این ماجرا برایم شگفتآور است و تازه امروز دیدم که چینهایی در چهرهاش ظاهر شده است.
ده سال پیش به این محله آمدم و مدام از پنجرۀ خانهام به حصاری نگاه میکردم که درخت شفتالویی به آن تیکه زده بود؛ حتماً باد از مشرق میآمد که مدام خود را به پشت درخت بیپناه میکوبید چون شاخههایش مانند بید سمت خیابان خم شده بودند. میوۀ رسیده مثل باری اضافی شاخههای درخت شفتالو را که مانند دستهای درازی کمک میخواستند، سنگین کرده بود. شاید صاحبخانه آنقدر مشغله داشت که درخت شفتالویی که تنها درخت او بود را نمیدید.
درِ خانه با قژی باز شد و در آخر به ناله رسید و زنِ پیری ظاهر شد که پس از تک سرفهای برای کپه گنجشکهای جلوی در خردهنان ریخت، سیگاری آتش زد و تکیه داد به دیوار. کم مانده بود با نشان دادن شفتالوها چیزی بگویم، اما به این هوا خودداری کردم که صاحبخانه از هر کس دیگری بهتر میداند تا به سر درخت شفتالواش چه بیاورد. زن پیر پس از تمام شدن سیگارش با بیاعتنایی به هوای بینظیر، داخل خانه شد و در را بست. گنجشکها هم با شکمهای باد کرده و سیر دستهدسته روی پشتبامِ خانه پریدند؛ و درخت شفتالو دوباره چشم امیدش به رهگذران بود.
روز بعد، وقتی از نزدیکِ خانۀ زن پیر میگذشتم نتوانستم با وسوسهام مقابله کنم تا طعم شفتالوها را نچشم پس ایستادم و چشمی به پنجرههای خانه انداختم. بهنظر میآمد صاحبخانه از سر بیحوصلگی پردهها را خوب نبسته بود؛ من هم مثل دزدی بیتجربه از پنجره به داخل نگاهی انداختم تا خاطرجمع باشم کسی نگاهم نمیکند؛ و بعد شفتالویی چیدم و احساس کردم که درخت بینوا از لزرش برگهایش شوکه شده است و انگار درخت با این امید نفس خود را حبس کرد تا شاید به اندازۀ یک شفتالوی دیگر از بارش کم شود.
به پنجره دوباره نگاهی انداختم؛ آرام از گوشۀ اتاق زنی جوان من را دنبال میکرد. خشکم زد. از طرفی به این فکر کردم که میوهها یا نصیب کرمها خواهند شد یا میپلاسند و از طرفی هم خجالتزده شدم که در چهلسالگی از حیاطِ خانۀ همسایه دارم میوه میدزدم. زنِ ایستاده در وسط اتاق هم بَد نگاه نافذی داشت و این نگاه ترس را در من زنده کرد. نه میتوانستم شفتالو را بخورم و نه دل فرار کردن داشتم. و بعد آن چیزی اتفاق افتاد که هرگز از یادم نرفت. اینبار زن با حس اینکه من دیدهامش، ماتش زد و بعد با سری خیمده به پنجره نزدیک و با کشیدن پردههای ضخیم پنجره را بست. من نفسی کشیدم؛ شفتالو را در جیب گذاشتم و تندی رفتم.
بعد از آن روز من بیشتر به پنجرۀ زن پیر چشم میانداختم. اوایل هیچچیز غیرمعمول نبود؛ گاهگاهی زن پیر از خانه به حیاط میآمد، سیگاری روشن میکرد، دستی به حیاط میکشید، به داد گنجشکها میرسید و شاید به عمد با نادیده گرفتن درخت شفتالو بیهدف دور خانه میگشت. و زمانیکه از خانه بیرون میزد در را قفل میکرد؛ اما دختر جوانِ آن روز هرگز در حیاط پیدایش نمیشد. اینکه هیچوقت دختر را در بیرون نمیدیدم اتفاقی بود؟ در حالی که مدام در محله و مغازه با زن پیر برخورد میکردم. شاید دختر آن روز مهمان زن پیر بود است. هر چه هست زن پیر چهبسا دختر را دزدیده؛ و اگر نه، چرا آن روز دختر با آن ترس عجیب پرده را بست.
شفتالو ظاهر بینظیری دارد ولی کسی نمیچیند. این را روزی به زنِ همسایۀ کناریش گفتم.
پیر زن نمیگذارد تا بچینیم.
زن همسایه با آوردن نام زن پیر صدایش را پایین آورد و به من نزدیکتر شد.
چرا؟ خودش هم نمیچیند.
زنِ شیطان صفتی است؛ نه به دیگران اجازه میدهد نه خودش میخورد.
من یکی چیدهام.
دادوفریاد راه نینداخت؟ همسایه حیرتزده شده بود.
شاید متوجه نشد یا خانه نبود.
امکان ندارد. این زن ساحره است. ناگهان میبینی از مخفیگاهش جستی میزند بیرون.
تنها زندگی میکند؟
اهم.
دختر ندارد؟ شاید هم خواهری؟
این همه سال اینجا زندگی کردهام ندیدهام کسی به دیدنش بیاید.
با خداحافظی از زن همسایه نزدیک درخت شفتالو شدم. پردههای ضخیم تمام پنجرهها را پوشانده بود؛ پس اینبار من جرأت کردم و دو شفتالو چیدم؛ نه پرده تکانی خورد و نه زن پیر با جستی بیرون پرید. فردایش از کنارِ خانۀ زن پیر گذشتم و سه شفتالو چیدم. اینبار پرده کمی تکانتکان خورد؛ بیشک پیرزن من را دید و احساس کردم دیگر هر جا که باشد با قیلوقال بیرون خواهد پرید، در حالی که خرچخرچکنان شفتالو را در دهان خرد میکردم و زیر لبی با خود خندیدم.
از شفتالوهایم میدزدی و جلوی در خانهام میخوری؟ زن پیر پشت دیوار سیگار دود میکرد.
شما شفتالو دوست ندارید ولی من دوست دارم.
با جدیت نگاهم کرد و دود را آرام از بینیاش بیرون داد. به درخت شفتالوی من دیگر نزدیک نشو.
شاخههای درخت اما از حصار حیاط شما بیرون زدند، پس هیچ حقی به این شاخههای درختِ شفتالو ندارید.
ریشههای این درخت در زمین خانۀ من است و این شاخهها هم از خمیرۀ همین ریشهها رشد کردهاند.
این باید ثابت شود. ریشهها هم شاید مانند شاخهها از دستتان دارند فرار میکنند.
زن پیر چیزی نگفت و شاید بهنظر آمد کمی هم خجالتزده شده باشد. او سیگارش را تندی پرت کرد و با عجله سمت خانه رفت. شفتالوها از دستم سر خوردند و به درازای حصار به دنبال زن پیر غلتیدند، اما او دیگر در حیاط نبود و من غمگین شدم. کمی بعد زن پیر از خانه بیرون زد، تو دماغی با خود چیزی پچپچ کرد و با مشقت زیادی از حیاط پشتی نردبانی کشید و به دیوار تیکه داد، از زیر شیروانی ارهای آورد از نردبان بالا رفت و حالا با ارهای که در دست داشت بالا رفتن برایش کمی سختتر بود؛ تنها سه پله دیگر… و زن پیر به خواستهاش میرسید. ولی نردبان به سمت چپ کج شد و زن پیر تنها رسید تا به بالا نگاهی بکند و در همان لحظه نردبان سرخورد و او به زمین افتاد. همین که نقش زمین شد من از حصار حیاط پریدم و طرفش رفتم.
برو… برو… این را غرغرکنان گفت.
کمکتان میکنم.
تقلا میکرد تا بدون کمک از زمین بلند شود ولی نتیجهای نداشت؛ کمکش کردم و او با بیقراری چنان به اطراف چشم میچرخاند انگار دنبال چیزی نامرئی بود.
به درخت نزدیک نمیشوم… شاخهها را قطع نکنید.
آشفته فریاد کشید که از درخت شفتالو دور بمانم؛ و لنگلنگان به خانه رفت و در را با قدرت کوبید. من هم کمی نزدیکتر شدم تا گوشم را به در قدیمیِ سهلایه بچسپانم. بعد خم شدم و از شیار وسط که کمی از چشمیِ در پایینتر بود، به داخل نگاه کردم. روی مبلی چرمی دختر جوانِ آن روز نشسته بود و از شدت عصبانیت مدام به عقبوجلو تاب میخورد. همان لباسهای زن پیر را پوشیده بود و چنان پایش را میمالید انگار کمی پیش او بود که از نردبان افتاده است. و بعد یکدفعه خیره شد به در خانه، وحشتزده از جا پرید، با پاهایی لرزان به در نزدیک شد، کمرش را کمی خم کرد و از همان شیارِ کمی پایینتر از چشمیِ در همزمان هم به بیرون نگاهی انداخت و هم از در فاصله گرفت.
من هم سُر خوردم پایین در و عرق چسبناک پیشانیام را خشک کردم. به این فکر میکردم چهطور لباسهایشان یکی شده و چرا هر دو میلنگند؟ به آن نتیجه رسیدم که بدونِ شک زن پیر دختر را اینجا مخفی کرده است؛ اما به چیزی که رسیده بودم خودم هم باور نداشتم. عصر آن روز من از پنجره به خانۀ زن پیر که شمعی در آن روشن بود نگاه میکردم. شفتالویهای رسیدۀ درخت، نورِ کم پنجره و روشنایی چراغ خیابان تصویر عجیبی ساخته بود و در این حس روان در این تصویر عجیب، زن، حتماً شرابی مزهمزه میکرد و من هم از موسیقی جاری که در اتاقم پخش میشد لذت میبردم. کمی که گذشت بدنِ لاغر و قدِ بلند زن از پشتِ پنجره دیده شد که با تمام اندامش به نرمی روی پرده میلغزید، ولی این لرزش با حرکتی تند دور شد. همان صدای آشنای قیژ در که رفتهرفته به ناله میرسید، به گوشم خورد و زن پیر در حیاط ظاهر شد و بهنظرم آمد که خانه در مهی پر از دلشوره محو شد و حالا در این مِه پر از دلواپسی میوههای درخت شفتالو ناامیدتر از قبل برای کمک التماس میکردند.
متوجه شدم که دارد این طرف، به من نگاه میکند، من هم پشت پردۀ اتاقم مخفی شدم؛ ولی بعد چی! خوب نگاه کند. نزدیک میز شدم، در لیوان شراب سرخ ریختم، طرف پنچره برگشتم و پرده را کامل کنار کشیدم. زن پیر از جایش جنب نخورد و همان طور که به پنجرۀ اتاق من خیره شده بود سیگاری گیراند و مثل عادت همیشگیاش به دیوار تکیه زد؛ من هم گیلاس دستم را به طرفش بلند کردم و با اشاره سر به او فهماندم که بهانۀ این گیلاس او است. فردایش من در خانۀ زن پیر را زدم و کمی بعد او پشت در ظاهر شد.
برای رفتار دیروزم معذرت میخواهم.
انگار مدام تعقیبم میکنی، چرا؟!
زنی جوان در خانۀ شما دیدم…
پس اینقدر گستاخی که داخل خانه هم سرک میکشی.
نه… بیرون ایستاده بود…
از این شفتالوهای لعنتی کوفت کن، ولی دست از سرم بردار.
گفتم، آنقدر هم شفتالو دوست ندارم و از سر تا پایین وجببهوجب و با تحقیر نگاهم کرد. گفت، به جهنم راحتم بذار. اصلاً لعنت به تو، لعنت به این درخت، گم شو از اینجا؛ و به محض تمام شدن حرفهایش در را کوبید روی صورتم. برای لحظهای واقعاً دوست داشتم به زور وارد خانهاش شوم تا همه چیز برایم روشن شود؛ در آخر کار اما خودخوری میکردم از این که رفتارم باعث شده بود تا گستاخ بهنظر بیایم و از این همه فکر و خیال گیج شدم و این خیالات گیجکننده هم وادارم کرد تا یکبار دیگر از حصار به حیاط خانۀ زن پیر بپرم. پس پریدم و خودم را به در ورودی رساندم. چندبار با حرص به در کوبیدم؛ ولی در آن طرف در فقط سکوت شنیده میشد اما، نمیدانم چرا احساس کردم که سایهای آرام لغزید به آن طرف در و آرام گرفت. با عصبانیت تقلا کردم، باز کن… میخواهم یک چیزی بپرسم. صدایی نمیآمد. صدایم را میشنوید… اگر همین الان باز نکنید به پولیس زنگ خواهم زد. و برای اولینبار از اینکه به این محله آمدم به شدت پشیمان شدم و پشیمان شدم حتی از رفتارم که باعث میشد تا احمق باشم.
در حالی که همه میگویند شما تنها زندگی میکنید، اما، من دو بار در همین خانه یک زن جوان دیدم و این حتماً برای پولیس جالب خواهد بود.
میخواستم برگردم و برای همیشه از آنجا بروم؛ اما صدای کلید در قفل در و به دنبال آن صدای دور شدن قدمهایی مانعم شد. و ناامیدانه دستگیره را چرخاندم و در را به داخل هل دادم. در ورودیِ خانه کسی منتظرم نبود و از اینکه باید وارد شوم یا نه مطمئن نبودم. ولی به زن جوان فکر کردم و در آخر با جسارت وارد پذیراییِ خانه شدم. در اتاق همه چیز، از کاغذدیواری تا پرده و پنجره قدیمی بودند و بوی ماندگی میدادند؛ و آن زن جوان با ذهنی درگیر در گوشهای از اتاق روی مبلی نشسته بود و به محض اینکه چشمش به من افتاد با دلسردی سرش را سمت پنجره برگرداند.
من هول کردم و به کف اتاق خیره شدم؛ و نگاهم هر از چندی از کف اتاق به زن جوان و از زن جوان به میز پذیرایی که زیرسیگاری و شیشۀ شراب رویش بود، بازی میکرد. دستم را بیاختیار گذاشتم در جیب شلوارم؛ بیشتر چون نمیدانستم تا با دستم چه کار باید بکنم این کار را انجام دادم و در جیبم چیزی گرد و نرم نشست در دستم. بدونِ اینکه فکر کنم آن را سمت زن جوان گرفتم؛ بودن اینکه از جایش تکان بخورد با تعجب نگاهم کرد، پس آن چیز گرد را کنار زیرسیگاری روی میز گذاشتم و پریشانتر از قبل از در بیرون زدم.
… زن جوان آن چیز گرد را که یک میوه بود، برداشته و به لبهایش نزدیک کرده بود. سالها میشد که او از کسی هیچ هدیهای نگرفته و این میوه غافلگیرش کرده بود. این میوه دقیقاً همان چیزی بود که زن جوان سالها نبود آن را احساس میکرد.
میوه… در تابستان؟ این حتماً همان چیزی است که از ذهن زن جوان گذشت و باعث شد تا آن را از روی میز بردارد، ببویدش و تازگیِ پوست آن را با لبهایش احساس کند.
وقتی داشتم در حصار حیاط را باز میکردم تا برای همیشه بروم از پشتسرم همان صدا را شنیدم که خون را در بدنم منجمد کرد و مثل کابوس به جانم افتاد. جرأت کردم و برگشتم؛ زن پیر در همان جای همیشگیاش به دیوار تکیه زده بود و با میوهای که در دست داشت، بازی میکرد و به من لبخند میزد.
ده سالی میشود دارم با این زن زندگی میکنم و هنوز هم ماجرایم برایش شگفتآور است و تازه امروز دیدم که چینهایی در چهرهاش ظاهر شده است. اما این چه معنایی دارد وقتی هنوز با ماجرای این زن کنار نیامدهام و نمیتوانم تصور کنم که آن روز آن میوه از کجا در جیب من پیدا شد… تنها واقعیت این است که همسرم دارد پنهانی و فقط برای من، پیر میشود.
- برگرفته از سایت نبشت