برای اینکه اصل تفاهم را در مذاکرات بهتر بفهمیم، نیاز است که به این پرسش (چه زمانی نیاز به مذاکراه پیدا میشود؟) پاسخ بگوییم. پر واضح است که مذاکراه زمانی به میان میآید که کسانی بخواهند کاری بکنند یا مشکلی را حل کنند. اگر بخواهند کاری انجام دهند، به این دلیل مذاکره میکنند که ابعاد مبهم همان کار واضح شود تا کارعاملان در مسیر راه به مشکل مواجه نشوند. در این مورد هدف از مذاکره مفاهمه است. اصلاً به صورت عموم نیز میتوان گفت که فلسفه وجودی مذاکرات برای مفاهمه است. از سوی دیگر اگر کسانی بخواهند که مشکلی را حل کنند نیز مذاکره میکنند؛ زیرا مشکل زمانی ایجاد میشود که انسانها بنابر فهمی دقیقی که از رخدادها و پدیدهها ندارند به صورت ناآگاهانه با مسائل روبهرو میشوند. این مواجه ناآگاهانه با رخدادها و پدیدهها باعث بروز مشکلاتی میشود و زمانی که انسان متوجه مشکل پدید آمده شد، برای حل آن به مذاکره میپردازد.
با این مقدمه میخواهم بگویم که مشکلات افغانستان بنابر مواجهه ناآگانه برخی از گروهها با رخدادها و پدیدههای تاریخی به میان آمد و نتایج بسیار مخربی نیز در پی داشت. جنگهای داخلی 40ساله و صدها مصیبت و فاجعه انسانی را به میان آورد که از چشم هیچ انسانی دور نمانده است. این نتایج مخرب و ضد انسانی باعث شد که گروهها برای بیرونرفت از مشکلات به میانآمده کنار هم گیرد آیند. اکنون سوال این است که آیا گیردآمدن و دفاعکردن هر گروه از مواضع خویش میتواند مذاکرات صلح را به صلح برساند یا نه؟
در پاسخ میتوان گفت که اگر طرفهای درگیر با این نیت گیرد آمدهاند که به هر صورتی که شده از خواستهایشان دفاع کنند؛ نمیتوان به صلح امیدوار بود. زیرا همان طور که گفته شد مذاکره برای موقفگیری نیست بلکه مذاکره برای مفاهمه است؛ این یعنی مذاکره میکنیم تا همدیگر را بفهمانیم نه اینکه دیگران را باطل بدانیم و تنها بر موضع خویش پافشاری کنیم. بنابراین اگر طرفهای درگیری به اصل تفاهم توجه نکنند و هر طرفی خودش را حق بداند صلح میسر نخواهد شد. طرفهای درگیر باید بدانند که جنگهای افغانستان ماحصل مشکلی است که از کنشهای ناآگاهانه به میان آمده است؛ بنابراین مشکل زمانی حل خواهد شد که طرفها همان کنشهای ناآگانه را دوباره تکرار نکنند بلکه این بار برای تفاهم همدیگر و رسیدن به آگاهی مشکلات را حل کنند.