خبرهای مرتبط

جمع

شهروندان بدخشان: فیض‌آباد حالت نظامی به خود گرفته است

شهروندان بدخشان گفته‌اند که در پی حمله به کاروان...

مجاهد: کشمکش‌ها در ولایت بدخشان حل و فصل گردیده است

ذبیح‌الله مجاهد، سخنگوی حکومت سرپرست در بیانیه‌ای اظهار داشت...

وقوع انفجار در بدخشان جان سه تن را گرفت

منابع در ولایت بدخشان روز چهارشنبه از وقوع یک...

حماس غورځنګ د اوربند وړاندیز منلی خو اسراييل مخالفت کوي

حماس غورځنګ په یوه خبرپاڼه کې ویلي، په غزه...

واپسین‌ روزهای واصف باختری؛ وی در دیار غربت خواب بلخ را می‌دید

خانوادۀ واصف باختری، شاعر تاثیرگذار زبان فارسی جزئیاتی از زنده‌گی خصوصی او در غربت، به ویژه وضعیت صحی او در آخرین روزهای حیاتش را منتشر کرد.

مریم هوتکی، نواسه واصف باختری، درباره دوره‌ای از زنده‌گی او در امریکا نوشت: «او بلخ را در خواب می‌دید».

مریم هوتکی نوشته اولین چیزی که از پدربزرگش به یاد می‌آورد، «اتاق کار و کتاب‌خانه‌ای در بلاک ۲۱ مکرویان سوم» در کابل است.

واصف باختری بعدها در سال ۱۳۷۵، همزمان با ورود دورۀ نخست طالبان به افغانستان، کابل را ترک و به پشاور پاکستان سفر نمود.

او آن‌جا «کتاب‌خانه‌ای بوریایی» داشت و «پتویی خاکستری با حاشیه‌های سبزرنگ» که دور خود می‌پیچید.

پنج سال بعد واصف باختری، در یکی از روزهای گرم سال ۱۳۸۰ در پیشاور، پس از پنج سال مهاجرت در پاکستان، کوله‌بارش را بست و عازم امریکا شد.

روز خداحافظی باختری هنگام سفر به امریکا، پشاور

در پی سفر باختری از غربتی به غربت دیگر، پس از ۱۳۸۰ کمتر شعر یا مقاله‌ای از او منتشر شد و به جز چند مورد مصاحبه با رسانه‌های متعلق به افغان‌ها در امریکا، در هیچ جایی دیده نشد.

منیژه باختری، فرزند واصف باختری، دربارۀ آخرین روزهای زنده‌گی این شاعر در بیمارستان نوشته است: «دست‌های‌تان با ورم چه زیبا شده بودند. انگار دو قرص ماه بر بستر فرود آمده، می‌درخشیدند. بی‌هیچ چین و‌ چروکی در برابر بند و بازوی لاغرتان قد کشیده، خودنمایی می‌کردند. مثل دو‌ ماه تابناک کامل در شب دیجور بیمارستان می‌درخشیدند و در دل من شب‌پره‌های آشفته و خشمگین را بیدار می‌ساختند؛ شب‌پره‌هایی که با من باقی خواهند ماند و دایم دلم را چنگ خواهند زد. دلم اصلا اناری است افتاده از درخت بالابلند. من دیگر حجره‌های خونینم، آشفته و‌ پاشیده‌ام بر خاک.»

باختری در آخرین روزهای زنده‌گی‌اش، که روی تختی در بیمارستانی فرسنگ‌ها دور از بلخ و کابل دراز کشیده بود، احساس «دلتنگی» می‌کرد.

منیژه باختری می‌نویسد: «گفتم برای‌تان ‌درودها و دعاهای دوستان‌تان را بخوانم؟ با سختی پاسخ داد: “بخوان بچیم، بخوان.” صفحه فیسبوک را باز کردم و به خواندن پیام‌های دوستان در زیر دو‌ پست اخیرم پرداختم. وقتی نام کسانی را می‌گرفتم که از نزدیک می‌شناخت، پلک‌های‌خود را با نرمی فشار می‌داد: “ها حمید مهرورز… ها”. ناجیه فرهاد؛ ناجیه را که حتماً به یاد می‌آورید؟ سر خود را به علامت تأیید تکان داد.»

خانم باختری در ادامه نوشت: «به خواندن پیام‌ها ادامه دادم. نگاهم می‌کرد و می‌شنید. باز هم نام آشنایی و نگاه پر از اندوه و دل‌گیری او؛ نگاهی که همه عمر هم‌پای سوگواری من قدم خواهد زد.»

یاد و دوری اعضای خانواده‌اش واصف باختری را به گریه انداخت و به دخترش گفت: «پشت نارون و‌ شهرزاد دق شده‌ام، چه کنم؟ تو بگو بچیم چه کنم؟ چه کنم؟»

منیژه باختری در پاسخ به سوال پدر گفت: «اما چه کار کنیم زنده‌گی و مهاجرت بی‌رحم‌اند.»

قطره‌اشکی از چشمان شاعر می‌ریزد و می‌گوید: «می‌دانم. قربان‌تان. من از کل قصه‌ها خبر دارم. می‌دانم. دلم برای‌شان خون است.»

باختری آخرین روزهایش را پس از سال‌ها غربت و انزوا این‌گونه سپری کرد. به گفته خودش «بر لبش نقش سکوت و به دلش، جوش و خروش.»

منیژه باختری شامگاه روز پنجشنبه (۲۹ سرطان) در صحفه فیسبوک خود نوشت: «استاد واصف باختری پدر ما، پیر ما، دانای ما، جان ما، جهان ما دیشب به ابدیت پیوست. در روزهای پایینی عمرش برایش لالایی و شعر خواندیم و دست‌های رنجورش را نوازش کردیم.»

به گفتۀ خانم باختری: «زنده‌گی او چونان بزرگ بود و یاد او چنین باشکوه است که مرگ وامدار او خواهد ماند تا هنوز تا همیشه.»

اشتراک گذاری

Dunia
Duniahttp://dunia.af/
روزنامه دنیا، انعکاس‌دهندۀ حقایق